آقامحمدهادیآقامحمدهادی، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
کلبه عشقمونکلبه عشقمون، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

عزیزترین هدیه خداوند

گلبرگ چهارم

پسر عزیزم هرروز که از بزرگ شدنت میگذره ازیه طرف خوشحالم که تو همیشه کنارم هستی وخدااین نعمت بزرگ واسمونی رو بهم هدیه داده واز یه طرف دلم میگیره که این روز های خوش داره مثل برق وباد میگذره ومن زود دلتنگشون میشم. واردماه چهارم از زندگی شماشدیم تو این ماه تمرین وورزشهای سختی داشتی چون همیشه تلاش میکردی  تا خودت رو بندازی رو سینه وسینه خیز بری. همیشه درحال تلاش وتکاپو بودی ووقتی هم که باتلاشهای فراوان موفق نمیشدی اعتراض میکردی وجیغ میزدی تا خودم روسینه میگذاشتمت بعد کم کم خودت یادگرفتی وراحت میرفتی رو سینه وتالش میکردی تا وسایل جلوتو بکشی طرف خودت.قربونت برم باهر حرکتی که انجام میدادی هم من وبابایی کلی ذوق میکردیم هم شما خوشحال ...
9 مرداد 1393

روش خوابوندنت

فرشته کوچولوی مامانی خواستم قبل از اینکه وارد ماه چهارم بشیم روش خوابوندنت رو برات توضیح بدم.از ابتدای تولدت تا ماه 2 که میگذاشتمت تو رختخوابت ومنم میخوابیدم تو بغلتو وسینه میگذاشتم دهنت شیرمیخوردی میخوابیدی وتاصبح دویاسه بار بلند میشدی وباز شیر میخوردی  ولا لا میکردی نوش جونت عزیزم. ولی تو ماه سه وقتی شیر میخوردی دوست داشتی بعدش یه نفر بغلت کنه ودورخونه بچرخوندت شیرکه میخوردی وسیرمیشدی بابا بغلت میکرد وبرات میخوند وشماهم لالا میکردی بابایی هم بدجوری حس غرور بهش دست میداد که من بچمو خوابش کردم. ولی بعدش دیگه بهونه بغلونگرفتی وهنوز هم فقط تو رختخواب شیر میخوری وناز میخوای فدات بشم.       &nb...
9 مرداد 1393

گلبرگ سوم

ماشالله پسرم بزرگ شده شما واردسومین ماه زندگیت شدی دردونه مامانی .توماه سوم شماهمیشه دوست داشتی بیای توبغلو توصورتت نگاه کنیم وباهات حرف بزنیم باورکن اگر نگاهم به شما نبود وحرف میزدم سریع اعتراض میکردی فدات بشم الهی.                                                           توماه سوم زندگی شما واردماه رمضون شدیم منم چون شماشیرمیخوردی نمیتونستم روزه بگ...
9 مرداد 1393

گلبرگ دوم

قربون پسرم برم عزیزم وارد دومین ماه از زندگیت شدیم توی این ماه دیگه به بچه داری عادت کرده بودم وکارات برام راحت تر بود و شما تازمانی که خواب بودی من کارای خونه رو انجام میدادم ولی زمانی که بیدار میشدی دوست داشتی یکی بیادبغلت کنه همیشه دوست داشتی تو بغلم باشی تا میگذاشتمت زمین گریه ات بلندمیشد منم مجبور بودم برای کارای خونه تورو بگذارم تو کریر و تو هراتاق یا اشپزخونه که میرفتم تو رو همراه خودم میبردمو وباهات حرف میزدم شماهم اروم بودی وبه حرفام گوش میدادی.وقتیکه باهات حرف میزدم ونازت میکردم شما میخندیدی قربون خندهات برم.واااای الان که فکرشو میکنم میبینم خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده قربونت برم که بزرگ شدی وسالم  وسلامتی خدارو...
9 مرداد 1393

گلبرگ اول(یکماهگی)

سلام.پسرخوشگل وماشالله سفید مامانی واااااای خدایاچقدر زود گذشت یکماه از بودنت کنار منو بابایی گذشت تواین یکماه اولش خیلی همه چیز برام سخت بود عوض کردن پوشکت شیر دادنت تونیمه های شب حتی بغل کردنت وقتی بیرون میرفتم برام سخت بودولی بعدش دیگه کم کم عادت کردم.قربونت برم پسرگلم که با اومدنت کلی زندگیمونو شیرین کردی .هروقت بابا از سرکار برمیگرده اول میاد توروبغل میکنه وبوست میکنه. تو این یکماه خیلی اروم بودی وبیشتر خواب بودی ومن راحت میتونستم کارای خونه واشپزی وانجام بدم.ازاینکه تو کنارم هستی وخدااین نعمت بزرگو بهم داده خیلی خوشحالم.خـــــــــــــــدایـــــــــــــــــــا بــــــــــــازم شـــــــــــــــکـــــــــــرت   &n...
9 مرداد 1393

روز مامانی وبابایی

  روز مامانی غنچه مامان چندروز بعدازتولد شما تولدخانم حضرت زهرا وروز زن ومادر بود فکرکنم 10اردیبهشت بود من تو اون روز خیییییییلی خوشحال بودم وحس غرور داشتم که مادر هستم وبرای اولین بار روز مادر رو تجربه میکنم.خدایاشکــــــــــــــــــــــــــر.بابایی هم برای اون روزبرام  یه گوشی موبایل کادوگرفته بود.دستش دردنکنه.قربون هردوتاتون برم.                                                                    &nbs...
6 مرداد 1393

آآآآآآآآآآخ الهی بمیرم(واکسن بدو تولد)

پسرعزیزم دردونه مامانی وقتیکه ازبیمارستان مرخص شدیم دکترگفت قبلش باید واکسن بدو تولد رو بزنید بعداز بیمارستان خارج بشید وقتی رفتیم واسه تزریق واکسن منکه اصلا طاقت نمیاوردم که گریه ودردت رو ببینم دیگه سپردمت به بابایی بردنت تو اتاق ویکدفعه جیغت رفت بالا اخ الهی مادر فدات بشه. ولی وقتی بعدش قطره فلج اطفال رو انداختن توی دهنت دیگه هیچی نگفتی ساکت واروم.رفتیم با بابایی یه جعبه شیرینی ومیوه و.... گرفتیم رفتیم به طرف خونه.همه منتظر بودن شما رو ببینن قربونت برم.                                 ...
6 مرداد 1393

بزرگترین وقشنگترین روز زندگی(خاطره زایمان)

به دنیای من وبابایی خوش اومدی عـــــــــزیـــــــــزم                 روز7 اردیبهشت بود که صبح زود ازخواب بیدارشدم دلهره واسترس زیاد داشتم نماز صبح که خوندم ازخداخواستم راحت وآسون تورو بیاره توبغلم همراه بابایی ومامانبزرگ رفتیم شهرستان توبیمارستان خاتم الانبیاء ساعت 9بودکه رفتیم بخش زایمان دکتر نبود ماما معاینه کرد وگفت برو یه غذایی بخور وکمی پیاده روی کن تا ساعت 1که دکتر بیاد بعدش بیا.هراه بابایی مامانبزرگ رفتیم تو پارک نزدیک بیمارستان کمی پیاده روی کردم  وبابایی رفت برامون ساندویچ ونوشابه گرفت نوش جان کردیم دیگه ساعتای 1 بودکه سوار ماشین شدیم...
6 مرداد 1393

مادرانه

کودکی که آماده تولد بودنزدخدارفت واز او پرسید:میگویندکه فردامرابه زمین میفرستی اما من به این کوچکی وناتوانی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوندپاسخ داد:ازمیان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تودرنظر گرفته ام اودرانتظار توست وحامی ومراقب تو خواهدبود. کودک همچنان مردد بودوادامه دادامااینجا دربهشت من جز خندیدن و آوازوشادی کاری ندارم خداوندلبخندزدوگفت فرشته تو برایت آوازخواهدخواندوهرروزبه تولبخندخواهد زد تو عشق او رااحساس خواهی کرد وشادخواهی بود. کودک ادامه داد:من چطور میتوانم بفهمم که مردم چه میگوینددرحالی که زبان آنها رانمیدانم؟ خداوند اورانوازش کرد وگفت :فرشته تو...
6 مرداد 1393